هستی
بر سطح می گذشت
غریبانه
موج وار
دادش در جیب و
بی دادش بر کف
که ناموس و قانون است این.
□
زندگی
خاموشی و نشخوار بود و
گورزاد ظلمت ها بودن
(اگر سر آن نداشتی
که به آتش قرابینه
روشن شوی!)
که درک
در آن کتابت تصویری
دو چشم بود
به کهنه پاره یی بربسته
(که محکومان را
از دیرباز
چنین بر دار کرده اند).
□
چشمان پدرم
اشک را نشناختند
چرا که جهان را هرگز
با تصور آفتاب
تصویر نکرده بود.
می گفت «عاری» و
خود نمی دانست.
فرزندان گفتند «نع!»
دیری به انتظار نشستند
از آسمان سرودی برنیامد ــ
قلاده هاشان
بی گفتار
ترانه یی آغاز کرد
و تاریخ
توالی فاجعه شد.
۱۳۴۹
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو